سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تمام دیدارهای عاشقانه : 5064

  دیدار عاشقانه: 0

فقط با تو!!!

[ قلب من | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

نوشته های عاشقانه

 

 غریبه های آشنا


 

لوگو

فقط با تو!!!

 

اشتراک

 

 

قاصدک

یــــاهـو

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

آوای آشنا

 

رفت به خاطره ها

 

ملعون است، ملعون است دانشمندی که به سوی پادشاهی ستمگر می رود و به او در ستمش یاری می رساند [امام صادق علیه السلام]

پاییز...بارون...یاد تو!!!

سما::: چهارشنبه 83/9/25::: ساعت 7:44 عصر

سلام..باز هم مجبور شدم با سلام شروع کنم ...چون واقعا نوشتن برام مشکل شده...تو این چند وقته هر باز سعی کردم که بنویسم
بیشتر از دو سه خط نتونستم بنویسم ..و گاهی هم که میخواستم بنویسم از خستگی زیاد دیگه نای برای تایپ کردن نداشتم...امروزا
حالم خیلی بهتره...تنها دلیلی که میتونم براش پیدا کنم شنیدن صدای لالایی مامانه یا بهتر بگم دیدن مامانه...از بس تنها موندم و
حرفامو تو سینه نگه داشتم داشتم منفجر میشدم...وقتی مامان رو دیدم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...فقط به آرامش رسیدم و دوست
نداشتم این آرامش رو بهم بریزم...این روزا خیلی گرفتارم...کار...رفتن...آمدن...تولد نوزادی که همه منتظر آومدنش بودن...کسی
که خودش نمیدونه تو چه دنیایی پا گذاشته...شاید اگه میدونست هرگز راضی نمیشد پا به این دنیا بذاره...به هر حال خوش اومده...
بازهم خاله شدیم...وای ادم چه عشقی میکنه وقتی مهر مادر و به فرزند میبینه...حتی آدم خودش نمیدونه که این مادرا چه زجری میکشن
واقعا این مادرا چه قدر مهربون و صبور هستن...وای که اصلا نمیشه این زحمات مادر رو جبران کرد...منم فقط به مامانم بگم که خیلی
دوسش دارم...و حاضرم جونم رو فداش کنم...
امروزا باز مثل قبلا باز تونستم بدون چتر زیر بارون قدم بزنم...تو پیاده رو خیابون صدای خش خش برگهای پائیزی...شهر واقعا یه
چهره دیگه به خودش گرفته...دیشب که شب کار بودم ..تونستم یه 10 دقیقه ای برم تا حیاط بیمارستان و زیر بارون قدم بزنم...
کاش بودی...سرخی آسمون...برگهای پائیزی...هوای سرد...اون موقع است که دوست داری یکی باهات همقدم بش و باهات گام
برداره ...تا بتونی این سرما رو تحمل کنی...وقتی رفتم زیر بارون ....دلم گرفت...چون واقعا دوست داشتم حرفامو به یکی بزنم...
دیشب خیلی با شوق اومدم تا زیر بارون قدم بزنم ...ولی نمیدونم چرا یه دفعه حالم گرفته شد...وقتی به آسمون خیره شدم..قطرات بارون به
صورتم میخورم ...دیگه نتونستم چیزی از خدا بخوام...فقط دوست داشتم به صدای بارون گوش بدم...صبح وقتی از بیمارستان خارج میشدم..
بارون شدیدی گرفته بود...وقتی بدون چتر داشتم تو بارون قدم میزدم همه خیره به من داشتن نگاهم میکردن...نمیدون اون آدما با خوشون
چی فکر کردن..شاید فکر میکردن یه ادم دیوونه است...خوب منم با خودم گفتم این ادما هر جور که دوست دارن فکر کنن....دیونگی
هم عالمی داری...مگه نه؟...گاهی از اینکه کسی نیست که باهات همقدم شه حالت خیلی گرفته میشه..گاهی فکر میکنی که کسی که دوست داره
دیگه مثل سابق دوست نداره...یا دیگه باز مثل سابق لمست نمیکنه...خیلی حالت گرفته میشه...امروزا واقعا خیلی حرفا رو دلم مونده..گاهی دیگه
مکان و زمان رو نمیشناسم ....و با صدای بلند با خودم حرف میزنم ...و جالب اینکه که احساس میکنم حرفم رو به اونی که باید
بزنم زدم...و احساس سبکی میکنم..گاهی حتی فکر میکنم نکنه دیگران صدامو شنیدن و باز فکر کردن که من دیوونه ام..خوب چکار کنم...گاهی
دوست داری حرفاتو به یکی بزنی...منم که تو زندگی دوتا دوست واقعی بیشتر نداشتم...یکی که به بدترین شکل از دستش دادم...و دیگری
هم که نمیدونم..شاید خیلی بینمون فاصله افتاده...حتی دیگه نمیتونم به شونه هاش تکیه کنم...چ.ن هرکدوم خیلی از هم شاکی هستیم...
هرکدوم از دست هم خیلی ناراحتیم...ولی چون دوست نداریم همدیگرو ناراحت کنیم ..گاهی حرفامو نو تو دلمو نگه میداریم...و سکوت
میکنیم...نمیدونم چرا همیشه این عادت رو داشتم...هیچوقت نتونستم حرفامو راحت بزنم...اولیل با تو خیلی راحت بودم...و خیلی راحت
باهات حرفامو میزدم...ولی به مرور باز مثل سابق شدم...تو این دوماه باز یه جورایی دیگه به دمیایی تنهایی خودم برگشتم...تو هم تغییر کردی
و بهم گفتی دیگه نمیخوای مثل سابق باشی ....منم خیلی دلم شکست...چون تو تنها کسی بودی که خیلی چیزا رو بهم برگردوندی...
ولی تو دیگه داری به بدترین شکل اونا رو از من میگیری...وای دیگه ازبس فکرم مشغوله...گاهی دوست دارم سرم رو به دیوار بکوبم...
چون دیگه نمیخوام فکر کنم...به گذشته...به حرفایی که باید بهت میگفتم و نگفتم...میدونی تنها شانسی که اوردم...اینه که میرم سرکار...
چون خستگی ناشی از کار دیگه گاهی فرصت فکر کردن رو برام نمیذاره...به خدا چند ین بار باز خواستم بنویسم تا دفتر رو باز میکردم دیگه حرفی
برای نوشتن نداشتم و قلم هم یاری نمیکرد...حالا هم خوشحالم که تونستم باز یه چند خطی بنویسم ولی خوب بازهم هنوز حرفا رو دلم مونده
میدونی همیشه برام یه سوال پیش میاد که چرا وقتی واقعا یکی رو میخوای دیگری تو رو نمیخواد...اصلا من از این قانون ادما سر در نیاوردم...
نمیدونم...واقعا نمیدونم ولی احساس میکنی تو هم مثل ادما شدی...دقیقا مثل خود اونا......چیه نکنه باز شاکی شدی که از ادما نوشتم...
ببخش دوست نداشتم اینجوری تند برم ..دست خودم نیست...دست تو هم نیست...خدایش نمیدونم مقصر اصلی این وسط کیه...من...تو..
اون...نمیدونم...اصلا نمیدونم ....به خدا امروزا حتی دیگه قلبمو فرامش کردم...یه لحظه هم بهش فکر نکردم...ولی این روزا که حالم
کمی بهتره ...وقتی بهش فکر کردم فهمیدم...دیگه نمیتونم کسی رو به غیر تو دوست داشته باشم...دیگه نمیتونم باز بدم این قلب رو یکی دیگه بسازه
چون به این  نتیجه رسیدم چه فایده داره هی ساخته بشه و هی به بدترین شکل شکسته بشه...پس بهترینم کار اینو دیدم که دیگه باهاش کاری نداشنه
باشم...بذار تنها بمونه...چون اون هی محکوم شده به شکستن...خوب دیگه اینم یه قانونه...باید یه چیزی شکسته بشه تا به قله موفقیت برسه...
تو هم به دل نگیر...یعنی بهتر بگم...تو هم سخت نگیر...چون تو هم خوب با خودت کنار اومدی ...راحت فراموشم کردی...نگو نه
چون واقعا نمیتونم باور کنم ....چ.ن رفتارت اینجوری نشون میده...تو حتی امروزا یه اف هم دیگه برام نمیذاری...پس ببین نگو نه؟....چیه نکنه
باز گرفتاری ...کار..درس....مگه من گرفتار نیستم...ولی حتی تو میحیط کار تموم فکر من تو هستی...همه جا تو هستی...پس ببین....خودت مقصری نه من....اره منم مقصرم...
کاش یه فرصتی بود ...با هم رو در رو صحبت میکردم...شاید سوتفاهم ها برطرف میشد...شاید دوتامون مثل سابق میشدیم...شاید ...باز
همدیگر رو بهتر میفهمیدیم....ولی چه کنیم که خیلی از هم دور شدیم.....تو در پی دیگری...منم منتظر...و خوشم با خاطرات...خوب دیگه
بهتره برم...میخوام برم کمی زیر بارون باز قدم بزنم...دیگه هوای اطاق برام خفه کننده است...بازهم سعی میکنم اگه شد بنویسم...
و در آخر:
کاش بازهم بتونیم مثل سابق قلب همدیگه رو لمس کنیم...کاش بتونم بازهم همدیگرو پیدا میکردیم...
یادت نره من همچنان منتظرم....منتظر رسیدن

                                                                                       قربونت ((غریب آشنا))


نوشته های عاشقانه


چرا عاشق نباشم!!!

سما::: یکشنبه 83/9/15::: ساعت 11:36 عصر

 

 

 


نوشته های عاشقانه



[ خانه | پستچی عاشق |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com